داستان آمپول زن های آران و بیدگل
قدیما آمپولها را درمنزل میزدیم در آران وبیدگل تعدادی آمپولزن بودند یکی از آنها هم شادروان عباس آقا بیضایی بود
نیز زمانی که در آران هنوز داروخانه نبود او درمنزلش داروخانهی کوچکی داشت، حتی شبها به منزلش مراجعه و او را از خواب بیدار میکردیم، او با اخلاقی خوش دارو میداد و راهنمایی میکرد، چقدر برای جامعهی محروم آنزمان ما مفید بود
منزل او درمحلهی مسجد قاضی آران بود، ورودی منزلش دالانی بود ازآنجا وارد ایوانی میشدیم که همکف کوچه بود، در ایوانِ دایرهمانندش چند اتاق بود که یکی از آنها داروخانه بود
داری سه فرزند بود، فروزنده و روحالله و احسان، جوانانی شیک و بسیار مودب که مشغول تحصیل بودند (او با بهرامبیضایی کارگردان مشهور ازیک طایفه بودند)
عباسآقا متین و باوقار، مهربان و صبور بود ولی یک بار اورا عصبانی دیدیم که بجا بود
زایمان همسر دائیم بود (مادرخانمم) بدلایلی دچار مشکل شد، کاری از دست ماما برنمیآمد، شب از نیمه گذشته بود، بچهها گریان و نگران بودند، دایی علیاکبر بهسراغ آقای بیضایی رفت، او را ازخواب بیدار و باهم آمدند، او اوضاع را که مشاهده کرد در آن دل شب خودش رفت و باجیپ دکتری را بیدار کردو آورد
دکتر گفت باید اورا به زایشگاه کاشان برد، دایی که سالهای قبل دیده بود خانمش تا ساعتهای آخر قالی میبافت و از دار قالی پایین میآمد و بهراحتی و در زمان کوتاهی وضع حمل میکرد، متعجب شد، گفت او را نمیبرم و نگاهی بهما کرد وگفت تاحالا هفت شکم، رو سَرادَ بَزادَ (درخانه زاییده) اینبار هم خواهد زایید (عکس۴
عباسآقا زبانمحلی او را فهمید و با عصبانیت به او گفت جانش در خطر است، تو غ...میکنی که او را نمیبری، روانشاد خودش با کمک خانمی با جیپ اورا به زایشگاه کاشان بردند و از مرگ نجات پیدا کرد
روحشان شاد که انسانیت را در وجود او دیدیم
رمضانعلی رحمتیآرانی
فعالیت اصلی پرتو کویر
در کانال تلگرام و اینستاگرام و ایتا و روبیکا
با آدرس: parto_kavir@